ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سمیناری برگزار شد و
پنجاه نفر در آن حضور یافتند.
سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت
کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را
بنویسند.
بعد آنها را جمع کرد و در اتاقی دیگر نهاد. حال ، از حاضرین خواست
که به اتاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد.
همه
باید ظرف مدت پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه وار به جستجو پرداختند ؛
یکدیگر را هل میدادند ؛ به یکدیگر برخورد می کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند
که حد نداشت. مهلت تمام شد و هیچ کس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد از همه
خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن
نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران
ادامه داده و گفت : همین اتفاق در زندگی ما می افتد. همه دیوانه وار و سراسیمه در
جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می اندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا
واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرت دیگران است. با یک دست سعادت آن ها را به
آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.
(منبع روزگار نو )
به راستی که همینطوره
واقعا درس جالبی بود...